کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
یلدایلدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

فرشته زندگی ما kimiya omidetayebe

فرشته نویسنده وبلاگ هستم

زیارتت قبول

السلام علیک یا ابا عبدالله......... فردا تا شب کربلایی کیمیا از راه میرسد با کوله باری از گفتنی های سفر کربلایش از پیش پدر دختر سه ساله می اید حرفها دارد رازها دارد گفتنی هایش شنیدنی خواهد بود سوغاتش هم دعایی است که برایمان کرده است پی نوشت :خداکند عکس گرفته باشد ...
25 مرداد 1391

;کربلایی کیمیاخانم..............

سلام کربلایی کیمیاخانم زیارت قبول دیروز 18مرداد91 کیمیابا پدرومادر وعمو وزن عمو وعمه ها به سفر کربلا رفت چه شبهای خوبی...... چه اوقات خوبی را برای این سفرانتخاب کردید چه صفایی دارد که شب قدر را کنار مرقد مطهر امام اول حضرت علی علیه السلام باشی وصفایی بکنی وقتی زیارت میروی یاد ماهم باش وقتی بزرگتر بشی وبخونی که سفری به کربلا داشتی آنهم در سه سالگی .خیلی برایت جالب خواهد بود برای همه دعا کن ...
19 مرداد 1391

برای دل خودم و خودت

کیمیاجون سلام عزیزم تا چندروزی برایت هیچی نمی نویسم باشد به دست روزگار................. فقط به یاد داشته باش وقتی اسمی  را پررنگ مینویسی دیر پاک میشود  ...
8 مرداد 1391

بدون عنوان

کیمیاجان جون جین.............. مقایسه میکنی؟ آب رود دز کجا وآب زاینده رود ...... نه اشتباه نکن هردو آب رود کشورمان ایران است این را بخوبی میدانم که تو دختر ایرانی دحتر سرزمین هخامنش تا ایران اسلام تو به این کشور تعلق خاطر خواهی داشت فرقی نمیکند که در اصفهان سیر کنی یا دردزفول زندگی کنی یا درمشهد باشی تو یک ایرانی مشهدی دزفولی هستی خوب دقت کن عرق وطن پرستی را بیادت باشد که تو فرزند ایرانی وباید برای خودت که نه برای ایرانت کسی شوی ....   ...
7 مرداد 1391

چه خوش است روزگاران.....................

چه خوش است درکنار نعمت های گرانبهایی بنشینیم که روز گاری دستهایشان نوازشگر صورت پدر بزرگ مان باشد چه خوش است بنشینیم تا برایمان از خاطرات زندگی شان بگویند بگویند که چگونه پدر بزرگمان را  بزرگ کرده اند و چه خوش است که در کنار نبیره ات بنشینی تا برایش از قدیم ندیما از روزگار سخت ولی دل های خوش سخن بگویی چه خوش است که ما نیز قدر دان دستهای لرزان مادر بزرگهایمان باشیم     کیمیا نوشت :بابابزرگ جون! چه مامان ناژیییییییییییییییییی دارین ها!   ...
7 مرداد 1391

درسی برای همه ما

مرد مسنی به همراه پسر25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی ک ه هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را...
3 مرداد 1391

میهمانی خدا

روزی یک آیه آسمانی کیمیایم پس از سن تکلیف فکرش را بکن مهمان کی هستی ؟ میزبانت کیست ؟ درسفره ای که پهن میکنی سهم تو چقدر است ؟ سفره های زیبایی که انگار با ابرنگ نقاشی شده اند از همه چی ازهمه رنگ میجینیم تا چشمان گرسنه مان سیر شود اما چند لقمه وچند نوشیدنی دلمان پر میشود فکرش را بکن که دور یا نزدیک تو سفره ای خالی همچنان منتظر لقمه ای نان است . تو چه خواهی کرد؟فکرش را بکن . اگربتوانی سفره خالی کسی راپرکنی پرکن تادلت آرام گیرد. روزی یک ایه که روزی یک صفحه بخوان اما نه عقب میمانی روزی یک جزء دیگراز این عقب نمانی خداکمکت کند تا با همه ی میهمانان خدا همراه شوی من رانیز به یاد آور که کسی بود واین رانوشت وشاید آن زمان...
3 مرداد 1391
1